در بیابان و میان جاده جلو کسی را گرفتن و اموال او را ربودن، غارت کردن اموال مسافران در راه در موسیقی سرود گفتن و نواختن آهنگ موسیقی، برای مثال چه راه می زند این مطرب مقام شناس / که در میان غزل قول آشنا آورد (حافظ - ۲۹۸)
در بیابان و میان جاده جلو کسی را گرفتن و اموال او را ربودن، غارت کردن اموال مسافران در راه در موسیقی سرود گفتن و نواختن آهنگ موسیقی، برای مِثال چه راه می زند این مطرب مقام شناس / که در میان غزل قول آشنا آورد (حافظ - ۲۹۸)
قطع راه کردن. غارت کردن و تاراج نمودن در راه. (ناظم الاطباء). لخت کردن کاروانیان در سفر. قطع طریق. (یادداشت مؤلف). تاراج نمودن اموال و اسباب مسافران و گمراه کردن آنها. (از آنندراج) (ارمغان آصفی) (بهار عجم). فریب دادن. گمراه ساختن. قصد کردن. از راه بردن: راه زد بر تو جهان پرفریب و نیز تو چند خواهی گفت مطرب را فلان آهنگ زن. ناصرخسرو. غبنا و اندها که مرا چرخ دزدوار بی آلت سلاح بزد راه کاروان. مسعودسعد. خون همی ریزی و نکنی بجز این شغل دگر خوب راهی زده ای مردم تکفین باید. رضی نیشابوری. بچشم خویش دیدم در گذرگاه که زد بر جان موری مرغکی راه. نظامی. یاران بسیار داشتی همه دزدان و رهزن بودند و شب و روز راه زدندی و کالا بنزد فضیل آوردندی. (تذکره الاولیاء عطار). ای کاش نکردمی نگاه از دیده بر دل نزدی عشق تو راه از دیده. سعدی. دیگر فرمود که هر موضع از خیل خانه و دیه به آنجا که راه زده باشند نزدیکتر باشد عهدۀ پی بردن و دزد بادید کردن برایشان باشد. (تاریخ غازانی ص 279). این قضا صدبار اگر راهت زند بر فراز چرخ خرگاهت زند. مولوی. چشم خونبارم به شبخون بر گلستان میزند راه خوابم نالۀ مرغ غزلخوان میزند. صائب تبریزی (از بهار عجم). شب چو دیوان به حصار فلکی راه زدند اختران میخ بر این برشده خرگاه زدند رهزنان راه زنند از پی نان پاره و زر لیکن این راهزنان راه پی جاه زدند. ملک الشعراء بهار. ، فریب دادن. گول زدن. فریفتن. - راه زدن مار، آن است که بعضی از ماران خبیث در راه باشند و آیندگان و روندگان را بزنند. (ارمغان آصفی) (از بهار عجم) : تلخ شد منزل بکام خویش این آواره را زد چو مار زلف او راه من بیچاره را. طاهر وحید (از بهار عجم). ، سرود گفتن. (ارمغان آصفی). کنایه از سرود گفتن و لهذا اطلاق راهزن بر مطرب نیز آمده. (آنندراج) (بهار عجم). آهنگ زدن. ساز نواختن. نوا زدن: بزن راهی که شه بیراه گردد مگر کاین داوری کوتاه گردد. نظامی (از شعوری). راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد شعری بخوان که با وی رطل گران توان زد. حافظ. چه راه میزند این مطرب مقام شناس که در میان غزل قول آشنا آورد. حافظ (از بهار عجم). - راه مستانه زدن، مستانه نغمه سر دادن. سرود مستانه گفتن. مستانه سراییدن و قول گفتن: مژدگانی بده ای دل که دگر مطرب عشق راه مستانه زد و چارۀ مخموری کرد. حافظ
قطع راه کردن. غارت کردن و تاراج نمودن در راه. (ناظم الاطباء). لخت کردن کاروانیان در سفر. قطع طریق. (یادداشت مؤلف). تاراج نمودن اموال و اسباب مسافران و گمراه کردن آنها. (از آنندراج) (ارمغان آصفی) (بهار عجم). فریب دادن. گمراه ساختن. قصد کردن. از راه بردن: راه زد بر تو جهان پرفریب و نیز تو چند خواهی گفت مطرب را فلان آهنگ زن. ناصرخسرو. غبنا و اندها که مرا چرخ دزدوار بی آلت سلاح بزد راه کاروان. مسعودسعد. خون همی ریزی و نکنی بجز این شغل دگر خوب راهی زده ای مردم تکفین باید. رضی نیشابوری. بچشم خویش دیدم در گذرگاه که زد بر جان موری مرغکی راه. نظامی. یاران بسیار داشتی همه دزدان و رهزن بودند و شب و روز راه زدندی و کالا بنزد فضیل آوردندی. (تذکره الاولیاء عطار). ای کاش نکردمی نگاه از دیده بر دل نزدی عشق تو راه از دیده. سعدی. دیگر فرمود که هر موضع از خیل خانه و دیه به آنجا که راه زده باشند نزدیکتر باشد عهدۀ پی بردن و دزد بادید کردن برایشان باشد. (تاریخ غازانی ص 279). این قضا صدبار اگر راهت زند بر فراز چرخ خرگاهت زند. مولوی. چشم خونبارم به شبخون بر گلستان میزند راه خوابم نالۀ مرغ غزلخوان میزند. صائب تبریزی (از بهار عجم). شب چو دیوان به حصار فلکی راه زدند اختران میخ بر این برشده خرگاه زدند رهزنان راه زنند از پی نان پاره و زر لیکن این راهزنان راه پی جاه زدند. ملک الشعراء بهار. ، فریب دادن. گول زدن. فریفتن. - راه زدن مار، آن است که بعضی از ماران خبیث در راه باشند و آیندگان و روندگان را بزنند. (ارمغان آصفی) (از بهار عجم) : تلخ شد منزل بکام خویش این آواره را زد چو مار زلف او راه من بیچاره را. طاهر وحید (از بهار عجم). ، سرود گفتن. (ارمغان آصفی). کنایه از سرود گفتن و لهذا اطلاق راهزن بر مطرب نیز آمده. (آنندراج) (بهار عجم). آهنگ زدن. ساز نواختن. نوا زدن: بزن راهی که شه بیراه گردد مگر کاین داوری کوتاه گردد. نظامی (از شعوری). راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد شعری بخوان که با وی رطل گران توان زد. حافظ. چه راه میزند این مطرب مقام شناس که در میان غزل قول آشنا آورد. حافظ (از بهار عجم). - راه مستانه زدن، مستانه نغمه سر دادن. سرود مستانه گفتن. مستانه سراییدن و قول گفتن: مژدگانی بده ای دل که دگر مطرب عشق راه مستانه زد و چارۀ مخموری کرد. حافظ
اگر بیند راهزنی کرد و کالائی برد، دلیل بود کسی بر او خصم شود و عیش بر او تباه کند. اگر خویش را راهزن بیند، لکن کالای کسی را نبرد، دلیل است بیمار گردد و سرانجام شفا یابد. جابر مغربی راهزن در خواب، مردی بود که با مردم نبرد کند و اگر به خواب بیند که راه زد و مال بسیار ببرد، دلیل که با مردی پیوندد که او را عزیز و گرامی دارد، فایده یابد به قدر آن چه راهزن برده باشد. اگر بیند راهزن بر او جمع شد، نتوانست از او چیزی بردن، دلیل که بیمار گردد و بیم هلاک بود و سرانجام از آن خلاصی یابد. محمد بن سیرین راهزنی به خواب بر سه وجه است. اول: جنگ و خصومت. دوم: دروغ گفتن. سوم: بیماری و تباهی عیش. اگر بیند که راهزن چیزی از او دزدید، دلیل که از کسی دروغ شنود. اگر بیند به راهی می رفت و راهزنان هلاکش کردند، خبر مصیبت به وی رسد.
اگر بیند راهزنی کرد و کالائی برد، دلیل بود کسی بر او خصم شود و عیش بر او تباه کند. اگر خویش را راهزن بیند، لکن کالای کسی را نبرد، دلیل است بیمار گردد و سرانجام شفا یابد. جابر مغربی راهزن در خواب، مردی بود که با مردم نبرد کند و اگر به خواب بیند که راه زد و مال بسیار ببرد، دلیل که با مردی پیوندد که او را عزیز و گرامی دارد، فایده یابد به قدر آن چه راهزن برده باشد. اگر بیند راهزن بر او جمع شد، نتوانست از او چیزی بردن، دلیل که بیمار گردد و بیم هلاک بود و سرانجام از آن خلاصی یابد. محمد بن سیرین راهزنی به خواب بر سه وجه است. اول: جنگ و خصومت. دوم: دروغ گفتن. سوم: بیماری و تباهی عیش. اگر بیند که راهزن چیزی از او دزدید، دلیل که از کسی دروغ شنود. اگر بیند به راهی می رفت و راهزنان هلاکش کردند، خبر مصیبت به وی رسد.
دست کودک یا شخص بیمار و علیل را گرفتن و او را گردش دادن، کودک را در بغل گرفتن و گردش دادن، به رفتار در آوردن، راه جستن و راه یافتن و پی بردن به جایی یا چیزی
دست کودک یا شخص بیمار و علیل را گرفتن و او را گردش دادن، کودک را در بغل گرفتن و گردش دادن، به رفتار در آوردن، راه جستن و راه یافتن و پی بردن به جایی یا چیزی
با کسی در تدبیر امری مشورت کردن. (ناظم الاطباء). مشورت. شور کردن. سگالش کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). مشاوره. (دهار). (این مصدر مرکب گاه با ’ب’ و گاه بدون ’ب’ آید). مذاکره کردن در کاری. گفتگو کردن درباره کاری: زدند اندر آن کار هر گونه رای همی چاره از رفتن آمد بجای. فردوسی. تو یک چند میباش نزدم بپای که تا من بکاری زنم نیک رای. فردوسی. همی رای زد تا یکی چرب گوی کسی کو سخن را دهد رنگ و بوی. فردوسی. چو بنشست شاپور با سوفرای فراوان زدند از بد و نیک رای. فردوسی. و در دل کرده بود که ما را به ری ماند و خراسان و تخت و ملک نامزد محمد باشد رای زد بر خوارزم و اعیان لشکر در این باب... (تاریخ بیهقی). وزیرگفت اگر رای عالی بیند... حاضر آید با کسانی که خداوند [مسعود] بیند... تا در این باب سخن گفته آید ورای زده شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 472). خواجۀ بزرگ احمد عبدالصمد و... را بازگرفت... و در این باب از هر گونه، سخن گفتند و رای زدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 472). گفتم زندگانی خداوند [مسعود] دراز باد... یک چندی دست از طرب کوتاه باید کرد و تن بکار داد و با وزیر رای زد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 478). چون رایها زنند به تدبیر مملکت رای تو همرهان قضا و قدر شود. مسعودسعد. زدم ز دانش رایی و گر نخواهی تو نکو برآیدت این شغل و کار از آتش و آب. مسعودسعد. انجمن ساختند و رای زدند سرکشی را به پشت پای زدند. نظامی. چونکه ترا محرم یکروی نیست جز بعدم رای زدن روی نیست. نظامی. مکش سر ز رایی که بخرد زند. امیرخسرو. - رای زدن با: ستاره زند رای با چرخ و ماه سخنها پراکنده گردد به راه. فردوسی. مزن رای جز با خردمندمرد ز آیین شاهان پیشین مگرد. فردوسی. چنین کارها بر دل آسان مگیر یکی رای زن با خردمند پیر. فردوسی. به سغد اندرون بود خاقان که شاه بگرگان همی رای زد با سپاه. فردوسی. همی رای زد با بزرگان بهم همی گفت و انداخت بر بیش و کم. فردوسی. که در کار این کودک شوم تن هشیوار با من یکی رای زن. فردوسی. آن شب با قوم خویش که مانده بود رای زد [عبداﷲ] . (تاریخ بیهقی). سپهسالار اینجاست اگر با وی رای زده آید سخت صواب باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 547). امیر رضی اﷲعنه خالی کرد با خواجۀ بزرگ و... در این باب رای زدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 263). که فردا در نسخت تأمل کنم و با خواجه اندر آن باب رای زنیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 404). چو با موبدان رای خواهی زدن بهمشان مخوان جز جدا تن بتن. اسدی. چو آسود با می به مهراج گفت که با دل زدم رای اندر نهفت. اسدی. بهر دین با سفیه رای مزن رگ قیفال بهر پای مزن. سنایی. زدن با خداوند فرهنگ رای به فرهنگ باشد ترا رهنمای. نظامی. چو سود درم بیش خواهی نه کم مزن رای با مردم بیدرم. نظامی. - از کسی رای زدن، از وی رای و نظر صائب خواستن: هر آنکس نترسد ز دستان زن از اودر جهان رای دانش مزن. اسدی. - رای زده آمدن با کسی، با وی مشورت کردن. او را طرف شور و مصلحت بینی قرار دادن: گفت [بونصر مشکان] این کار بنده نیست... سپاهسالار اینجاست اگر با وی رای زده آید سخت صواب باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 537). ، مذاکره کردن و سخن گفتن با کسی: به شبگیر رستم بیامد بدر گشاده دل و تنگ بسته کمر به دستوری بازگشتن بجای همی زد هشیوار با شاه رای. فردوسی. که با دختران جهاندار جم نشیند زند رای بر بیش و کم. فردوسی. ابا پهلوانان ایران بهم همی رای زد شاه بر بیش و کم. فردوسی. ، اندیشیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : چو پرموده آمد بپرده سرای همی زد بهر گونه ازجنگ رای. فردوسی. ناپسندیده ست پیش اهل دل هرکه غیر از عشق رایی میزند. سعدی. - با خود رای زدن، پیش خود فکر کردن. با خود اندیشیدن. با خود فکر کردن: در اندیشه با خود بسی رای زد که دستور ملک این چنین کس سزد. سعدی. ، قصدو عزم کسی را در تدبیر امری تغییر دادن و برگردانیدن. (ناظم الاطباء) : چه جایست این که بس دلگیر جایست که زد رایت که بس شوریده رایست. نظامی. ، اظهار نظر کردن.بیان عقیده کردن. نظر خود را گفتن: پس ازآن پیدا آمد که رای درست آن بود که آن بیچاره زد که اگر بدم رفتی از ترکمانان کسی نرستی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 588). پس رای زد که مجوسان را که روی رها کردن ایشان نبود از فرزندان ملوک و سپاهیان همه را برگ و سلاح دهد تا آنجا روند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 95). رای آن زد که از کفایت و رای خصم را چون بسر درآرد پای. نظامی. کوشید جوان و رای زد پیر نگشاد کس این گره بتدبیر. نظامی. هر یکی تدبیر و رایی می زدی هر کسی در خون هر یک می شدی. مولوی. وزرای انوشیروان در مهمی از مصالح ملک اندیشه همی کردند و هر یک بر وفق دانش خود رای همی زدند. (گلستان). هر دم هوسی پزد و هر لحظه رایی زند. (گلستان)، به مجاز، اراده کردن.تصمیم گرفتن. بر آن شدن. میل کردن. تمایل نمودن: بداد و بیامد بسوی ختن همی رای زد پیش شاه آمدن. فردوسی. چشم تو رای زد که کشد بنده را به ظلم انصاف میدهم که چه رای متین زده ست. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). چنان رای زد تاجدار جهان که پوید سوی راه با همرهان. نظامی. دلا همیشه مزن رای زلف دلبندان چو تیره رای شدی کی گشایدت کاری. حافظ
با کسی در تدبیر امری مشورت کردن. (ناظم الاطباء). مشورت. شور کردن. سگالش کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). مشاوره. (دهار). (این مصدر مرکب گاه با ’ب’ و گاه بدون ’ب’ آید). مذاکره کردن در کاری. گفتگو کردن درباره کاری: زدند اندر آن کار هر گونه رای همی چاره از رفتن آمد بجای. فردوسی. تو یک چند میباش نزدم بپای که تا من بکاری زنم نیک رای. فردوسی. همی رای زد تا یکی چرب گوی کسی کو سخن را دهد رنگ و بوی. فردوسی. چو بنشست شاپور با سوفرای فراوان زدند از بد و نیک رای. فردوسی. و در دل کرده بود که ما را به ری ماند و خراسان و تخت و ملک نامزد محمد باشد رای زد بر خوارزم و اعیان لشکر در این باب... (تاریخ بیهقی). وزیرگفت اگر رای عالی بیند... حاضر آید با کسانی که خداوند [مسعود] بیند... تا در این باب سخن گفته آید ورای زده شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 472). خواجۀ بزرگ احمد عبدالصمد و... را بازگرفت... و در این باب از هر گونه، سخن گفتند و رای زدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 472). گفتم زندگانی خداوند [مسعود] دراز باد... یک چندی دست از طرب کوتاه باید کرد و تن بکار داد و با وزیر رای زد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 478). چون رایها زنند به تدبیر مملکت رای تو همرهان قضا و قدر شود. مسعودسعد. زدم ز دانش رایی و گر نخواهی تو نکو برآیدت این شغل و کار از آتش و آب. مسعودسعد. انجمن ساختند و رای زدند سرکشی را به پشت پای زدند. نظامی. چونکه ترا محرم یکروی نیست جز بعدم رای زدن روی نیست. نظامی. مکش سر ز رایی که بخرد زند. امیرخسرو. - رای زدن با: ستاره زند رای با چرخ و ماه سخنها پراکنده گردد به راه. فردوسی. مزن رای جز با خردمندمرد ز آیین شاهان پیشین مگرد. فردوسی. چنین کارها بر دل آسان مگیر یکی رای زن با خردمند پیر. فردوسی. به سغد اندرون بود خاقان که شاه بگرگان همی رای زد با سپاه. فردوسی. همی رای زد با بزرگان بهم همی گفت و انداخت بر بیش و کم. فردوسی. که در کار این کودک شوم تن هشیوار با من یکی رای زن. فردوسی. آن شب با قوم خویش که مانده بود رای زد [عبداﷲ] . (تاریخ بیهقی). سپهسالار اینجاست اگر با وی رای زده آید سخت صواب باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 547). امیر رضی اﷲعنه خالی کرد با خواجۀ بزرگ و... در این باب رای زدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 263). که فردا در نسخت تأمل کنم و با خواجه اندر آن باب رای زنیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 404). چو با موبدان رای خواهی زدن بهمْشان مخوان جز جدا تن بتن. اسدی. چو آسود با می به مهراج گفت که با دل زدم رای اندر نهفت. اسدی. بهر دین با سفیه رای مزن رگ قیفال بهر پای مزن. سنایی. زدن با خداوند فرهنگ رای به فرهنگ باشد ترا رهنمای. نظامی. چو سود درم بیش خواهی نه کم مزن رای با مردم بیدرم. نظامی. - از کسی رای زدن، از وی رای و نظر صائب خواستن: هر آنکس نترسد ز دستان زن از اودر جهان رای دانش مزن. اسدی. - رای زده آمدن با کسی، با وی مشورت کردن. او را طرف شور و مصلحت بینی قرار دادن: گفت [بونصر مشکان] این کار بنده نیست... سپاهسالار اینجاست اگر با وی رای زده آید سخت صواب باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 537). ، مذاکره کردن و سخن گفتن با کسی: به شبگیر رستم بیامد بدر گشاده دل و تنگ بسته کمر به دستوری بازگشتن بجای همی زد هشیوار با شاه رای. فردوسی. که با دختران جهاندار جم نشیند زند رای بر بیش و کم. فردوسی. ابا پهلوانان ایران بهم همی رای زد شاه بر بیش و کم. فردوسی. ، اندیشیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : چو پرموده آمد بپرده سرای همی زد بهر گونه ازجنگ رای. فردوسی. ناپسندیده ست پیش اهل دل هرکه غیر از عشق رایی میزند. سعدی. - با خود رای زدن، پیش خود فکر کردن. با خود اندیشیدن. با خود فکر کردن: در اندیشه با خود بسی رای زد که دستور ملک این چنین کس سزد. سعدی. ، قصدو عزم کسی را در تدبیر امری تغییر دادن و برگردانیدن. (ناظم الاطباء) : چه جایست این که بس دلگیر جایست که زد رایت که بس شوریده رایست. نظامی. ، اظهار نظر کردن.بیان عقیده کردن. نظر خود را گفتن: پس ازآن پیدا آمد که رای درست آن بود که آن بیچاره زد که اگر بدم رفتی از ترکمانان کسی نرستی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 588). پس رای زد که مجوسان را که روی رها کردن ایشان نبود از فرزندان ملوک و سپاهیان همه را برگ و سلاح دهد تا آنجا روند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 95). رای آن زد که از کفایت و رای خصم را چون بسر درآرد پای. نظامی. کوشید جوان و رای زد پیر نگشاد کس این گره بتدبیر. نظامی. هر یکی تدبیر و رایی می زدی هر کسی در خون هر یک می شدی. مولوی. وزرای انوشیروان در مهمی از مصالح ملک اندیشه همی کردند و هر یک بر وفق دانش خود رای همی زدند. (گلستان). هر دم هوسی پزد و هر لحظه رایی زند. (گلستان)، به مجاز، اراده کردن.تصمیم گرفتن. بر آن شدن. میل کردن. تمایل نمودن: بداد و بیامد بسوی ختن همی رای زد پیش شاه آمدن. فردوسی. چشم تو رای زد که کشد بنده را به ظلم انصاف میدهم که چه رای متین زده ست. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). چنان رای زد تاجدار جهان که پوید سوی راه با همرهان. نظامی. دلا همیشه مزن رای زلف دلبندان چو تیره رای شدی کی گشایدت کاری. حافظ
صف کشیدن. به صف ایستادن. صف زدن: نگه کرد کیخسرو از پشت پیل رده آن سپه را زده بر دو میل. فردوسی. به جایی رسیدی که مرغ و دده زنند از بر تخت پیشت رده. فردوسی
صف کشیدن. به صف ایستادن. صف زدن: نگه کرد کیخسرو از پشت پیل رده آن سپه را زده بر دو میل. فردوسی. به جایی رسیدی که مرغ و دده زنند از بر تخت پیشت رده. فردوسی
رهزن. قاطع طریق که راهبند و رهبند و راهدار و رهدار و رهزن نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). سارق. (یادداشت مؤلف). قاطعالطریق. (دهار). دزد. (رشیدی). راه بند. (بهار عجم). دزد و قطاع الطریق. (ناظم الاطباء) (برهان) (از شعوری ج 2 ورق 11) (آنندراج) : سیرت راهزنان داری لیکن تو جز که بستان و زر و ضیعت نستانی. ناصرخسرو. و مردم آن جملۀ ایراهستان سلاحور باشند و پیاده رو و دزد و راهزن. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 132). و مردمان راهزن، و در این دو جای منبر نیست. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 140). برآن راهزن دیو بربست راه. نظامی. هر که را کالا بقیمت تر، راهزن او بیشتر. بهاءالدین ولد. مردم بیمروت زنست و عابد با طمع راهزن. (گلستان). بنزدیک من شبرو راهزن به از فاسق پارساپیرهن. سعدی. مغبچه ای میگذشت راهزن دین و دل در پی آن آشنا از همه بیگانه شد. حافظ. شد رهزن سلامت، زلف تو وین عجب نیست گر راهزن تو باشی صد کاروان توان زد. حافظ. تو که در خانه، ره کوچه نمیدانستی چون چنین راهزن و رهبر و رهدان شده ای ؟! صائب تبریزی (از بهار عجم). گر گویدم ملک که بود راهزن براه گویم برهنه باک ندارد ز راهزن. قاآنی. راهداران فلک برگذر راهزنان بفراخای جهان ژرف یکی چاه زدند. ملک الشعراء بهار. باغی، راهزن و ستمکار. (دهار). قطاع الطریق، راهزنان. هطلس، دزد راهزن. (منتهی الارب). ، سرودگوی. (ناظم الاطباء) (برهان) (از شعوری ج 2 ورق 11) (آنندراج) (رشیدی). مطرب. (بهارعجم) (ناظم الاطباء) (برهان) (از شعوری ج 2 ورق 11) (شرفنامۀ منیری) : کسی بدولت عدلت نمیکند جز عود ز دست راهزنان ناله در مقام عراق. سلمان ساوجی (از شعوری)
رهزن. قاطع طریق که راهبند و رهبند و راهدار و رهدار و رهزن نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). سارق. (یادداشت مؤلف). قاطعالطریق. (دهار). دزد. (رشیدی). راه بند. (بهار عجم). دزد و قطاع الطریق. (ناظم الاطباء) (برهان) (از شعوری ج 2 ورق 11) (آنندراج) : سیرت راهزنان داری لیکن تو جز که بستان و زر و ضیعت نستانی. ناصرخسرو. و مردم آن جملۀ ایراهستان سلاحور باشند و پیاده رو و دزد و راهزن. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 132). و مردمان راهزن، و در این دو جای منبر نیست. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 140). برآن راهزن دیو بربست راه. نظامی. هر که را کالا بقیمت تر، راهزن او بیشتر. بهاءالدین ولد. مردم بیمروت زنست و عابد با طمع راهزن. (گلستان). بنزدیک من شبرو راهزن به از فاسق پارساپیرهن. سعدی. مغبچه ای میگذشت راهزن دین و دل در پی آن آشنا از همه بیگانه شد. حافظ. شد رهزن سلامت، زلف تو وین عجب نیست گر راهزن تو باشی صد کاروان توان زد. حافظ. تو که در خانه، ره کوچه نمیدانستی چون چنین راهزن و رهبر و رهدان شده ای ؟! صائب تبریزی (از بهار عجم). گر گویدم ملک که بود راهزن براه گویم برهنه باک ندارد ز راهزن. قاآنی. راهداران فلک برگذر راهزنان بفراخای جهان ژرف یکی چاه زدند. ملک الشعراء بهار. باغی، راهزن و ستمکار. (دهار). قطاع الطریق، راهزنان. هطلس، دزد راهزن. (منتهی الارب). ، سرودگوی. (ناظم الاطباء) (برهان) (از شعوری ج 2 ورق 11) (آنندراج) (رشیدی). مطرب. (بهارعجم) (ناظم الاطباء) (برهان) (از شعوری ج 2 ورق 11) (شرفنامۀ منیری) : کسی بدولت عدلت نمیکند جز عود ز دست راهزنان ناله در مقام عراق. سلمان ساوجی (از شعوری)
راه زدن. (یادداشت مؤلف). دزدی کردن. قطع طریق کردن. سر راه بر کسی گرفتن به قصد دزدی: بر پلۀ پیرزنان ره مزن شرم بدار از پلۀ پیرزن. نظامی. دل به عیّاری ببردی ناگهان از دست من دزد در شب ره زند تو روز روشن می بری. سعدی. رجوع به راه زدن در همه معانی شود
راه زدن. (یادداشت مؤلف). دزدی کردن. قطع طریق کردن. سر راه بر کسی گرفتن به قصد دزدی: بر پلۀ پیرزنان ره مزن شرم بدار از پلۀ پیرزن. نظامی. دل به عیّاری ببردی ناگهان از دست من دزد در شب ره زند تو روز روشن می بری. سعدی. رجوع به راه زدن در همه معانی شود